خط خطی های روزانه ی من
می خواهم هر روز خودم را قاب کنم بچسبانم به دیوار رو به رویم...
تا هر روز ببینم که نسبت به روز قبل چه شکلی شده ام...
فکر کنم روند عضلات صورتم رو به پایین باشد.
شانه هایم هم کم کم افتاده تر می شوند.
زانو هایم هم خم شده اند.
چشم هایم هم مثل دو ماهی خسته روز به روز در گودیشان بیشتر فرو می روند.
....
کلا از آن دخترک نوجوان توی آینه ام خبری نیست....
فقط یک قلب زنده و تپینده دارد که همچنان گرم است و نه فرو افتاده نه فرو رفته نه فرو گذاشته نه فرو آمده ....
و همان جا سر جایش صمیمانه می تپد....
....
خدا خیر بدهد قلب هایی را که با افعالی که "فرو" دارند سر و کله نمی زند...
و چنان آرامم که کسی فکر نکرد....
زیر خاکستر آرامش من چه هیاهویی ست.....
نگاهت را به من بسپار ...
و دستهایت به دستانم ...
دلت را بر دلم بربند ...
و با من ، عازم این راه بی تاب شو...
بیا با من...
به جایی دور...
به دشت سادگی هایم...
به رویاهای شیرینم...
بیا با من ...
به این بزم شبانگاهی...
غمت را پشت در بگذار...
بیا و خنده را با خود...
به مهمانی ببر امشب...
بیا با من...
خیالت را به من بسپار...
بیا با آب رودخانه...
نگاهت را بشور...
آرام و آهسته...
بیا و جور دیگر بین...
بیا و با صدای من...
دلت را غسل شادی ده...
بیا اینجا...
بیا با من...
به این بزم شبانگاهی...
نگاهت را ...
دلت را...
دست هایت را...
به من بسپار...
پشت دریا جایی نیست... چیزی نیست...
شهری نیست...
نه کسی هست ...
که دل بر دل گرمش بندی...
نه نگاهی که به آن آویزی...
من به چشمان خود این را دیدم...!
سفری کردم،
به بلندای زمان...
از لب ساحل سرد...
پی آن شهر غریب...
کوله بارم همه از عطر محبت،
خوشبو...!
دستم از هر منمی بود خالی...
- همچنان می راندم –
پی آن خواب و خیال...
پی آن شهر، دویدم با عشق...!
پشت دریا هیچ نیست !
جای تو خالی نیست ...!
پشت دریا ، دستی ،
چشمی ،
و نه حتی نیمه نگاهی ،
منتظر قلب تو نیست ...
قایقت را بگذار ...!
لب ساحل بنشین ...
و بخند بر سادگی ات!!!
نه در این ویرانه ...
نه در آن آبادی...
هیچ کس منتظر قلب تو نیست...
پشت دریا هیچ نیست...
چیزی نیست...
شهری نیست...
تو بمان در ساحل...
تو آن قلب سپید !
نه به افق ها دل خوش کن ...!
نه بر ظلمت دیروز بنگر ...!
تو بمان در امروز ...
تو بمان در ساحل...
پشت دریا هیچ نیست...!
میزند.
محکم هم میزند.
آن قدر محکم که حتی نمیتوانی بهش بگو... دو دقیقه وایسا!
نیازی به اجازه گرفتن ندارد.خودش میداند چطور بزند....چطور بزند که خالی شود.
که لیاقت کسی که برایش می زند بیش از این است....
دست بدار نیست...هر چه گریه میکنی،اشک میریزی،برای مظلومیتش آه میکشی کار خود را میکند....
تمامش نمیکند.
حق هم دارد.
نباید هم تمام کند..
مگر آنها نبودند که حسین را زدند...بگذار من هم با تمام وجودم بزنم...تند هم بزنم.آن قدر بزنم که دیگر رمقی برایم باقی نماند.
این رمق نداشتن می ارزد به هزار بار بی رمقی برای حسین...
بگذار بزند..
جلویش را نگیر...
بگذار قلبت آنقدر محکم بزند...محکم بتپد برایش،که بی رمق بی رمق شود...
این بی رمقی...
عشق است...
همان عشقی که وادار به زدنش کرده.
همان عشقی که دلیل تپیدنش بوده...
بگذار محکم در سینه ات بتپد...محکم به سینه ات بزند...
تو که فریادش را نمیشونی...بگذار اینگونه خالی شود...
بگذار قلبت با تمام عشقش بزند....
Design By : Pichak |