سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خط خطی های روزانه ی من

برگه را می گذارم جلوی رویم.

 

مداد رنگی هایم را بر می دارم. ولی هیچ چیز نمی کشم.

 

ورقم ساعت ها سفید می ماند.

 

ولی در یک لحظه می تونم برگه سفید پلی کپی ریاضی ام را پر کنم.

 

می گفتند بزرگ که شوید خلاقیتتان را از دست می دهید.

 

ولی من یکی که فکر نمی کردم که نقاشی های پر نقش و نگار کودکی ام در 14 سالگی ام تبدیل به تک ستاره ای گوشه کاغذ شود.

 

و دیگر خلاقیتی برای نقاشی کشیدن ندارم.

 

خداحافظ خلاقیت!

 


نوشته شده در سه شنبه 89/9/23ساعت 3:30 عصر توسط زهرا نظرات ( ) |

هر چیزی را در جای خود می گذارم و می گذرم

بارم را سبک می کنم از هر چه نیست

و هست های بی حضور را هم هل می دهم عقب

روزهای تب دار از رفته ای پر حضور را

کابوس می بینم

و شب های بیداری ام را

می نشینم به تماشای هزارباره ی سریال ِ زندگی ام

از آن روزها تا این روزها

وابستگی ام را از هر چه ضمیر است پاک می کنم

و پرچم استقلال بر قله ی تنهایی ام را

به اهتزاز در می آورم

هنوز با تمام آدم ها نسبتی هر چند دور دارم

ولی  بی تنی راه خواهم رفت

و گاه تن ها را تنها خواهم گذشت

می گذرم از حقیقتی که چشم می بیند

و حسی که دچارش می شود

می گذارم

فکر ها را غرق در خیالات

ذهن ها را در عذاب ناگفته ها

و دل ها را گره خورده با خوابی ابدیت

و تو روزی خواهی فهمید

خمیدگی ام از باری است

که خداوند به امانت بر پشتم گذاشت

آه ام را آنقدر می کشم

تا هر که آه ام را به صدا آلود بی صدا جان دهد

آنکه نا گفته آب می دهد

می داند مراد من حاجت روا خواهد شد

بی نیاز از التماسی یا خواهشی

  


نوشته شده در پنج شنبه 89/9/18ساعت 5:28 عصر توسط زهرا نظرات ( ) |

دفترم را ورق می زنم. آخرین نوشته به سه شنبه 16 آذر بر می گردد. زیر برگه اسمم را نوشته ام و بعد از آن صفحه ها همه سفیدند.

 

شاید بعد از مرگم کسی دفترم را پیدا کند. لحظه به لحظه زندگی این روزهایم را بخواند و بعد از صفحه ی 16 آذر ببیند که همه صفحه ها سفید است و  با ناامیدی دفترم را ورق بزند شاید چیزی نوشته باشم ولی میان صفحه های سفید هیچ چیز پیدا نکند.
من میان صفحه های سفید دفترم خط نگاه خودم را پیدا می کنم. نگاهم ساعت ها نگاه کرده است و هیچ چیز ننوشته است. کلمه هایم در خط نگاهم خوانده نمی شوند فقط دیده می شوند. وجود دارند ولی بلااستفاده اند.

 

این روز ها شادی هایم در زیر چیزهایی که نمی دانم چیست مدفون شده اند. همان چیزهایی که باعث می شوند صفحه ها سفید بمانند و خط نگاهم میان دفترم کانال کشی کند. این روز ها شادی هایم مدفون شده اند. این روز ها شور و نشاطم فقط به خودم تعلق دارند. با سر و صدا و جیغ و هوار کردن و بالا پریدن منفجر نمی شوم. این روز ها شادی هایم زیر چیزهایی که نمی دانم چیست مدفون شده اند. ولی هنوز وجود دارند. من وجودشان را احساس می کنم.

 

به همه می گویم. این روزها خنده هایم نوای دیگری پیدا کرده است ولی هیچ کس نمی فهمد. مهم این است که خندیدنم جور دیگری شده است. تغییرش بد نیست من دوستش دارم. گاهی اوقات در میان شادی های مدفون شده ام صدای خنده ی تغییر یافته ی خودم را می یابم که با شادمانی اعلام می کند که در تغییر و تحول و تازه شدن همچنان باز است. می توانی تغییر کنی و یک نوع خندیدن جدید و بی صدا برای خودت بیابی.

 

خط نگاهم عمیق است.شاید اگر کسی بعد از مرگم دفترم را بخواند و خط نگاهم را پیدا کند. میان عمق کانال کشی های نگاهم، شادی های زیر پوستی و خنده های بی صدای تغییر یافته ام را ببیند..

 

خط نگاه من را میان این نوشته ها پیدا کن. ببین می توانی شادی های زیر پوستی دخترکی را ببینی که بعد از مدت ها  یک انشا  واقعی نوشته است؟


نوشته شده در چهارشنبه 89/9/17ساعت 7:3 عصر توسط زهرا نظرات ( ) |


Design By : Pichak